عشق و ديوانگي ***
پیشنهاد میکنم این پست جالب رو بخونید...
ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيم،مثل قايم باشک
ديوانگي فرياد زد:آره قبوله ، من چشم ميزارم
چون کسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند .
ديوانگي چشم هايش رابست و شروع به شمردن کرد:يک...دو...سه!
همه به دنبال جايي بودند تا قايم بشوند . نظافت خودش را به شاخ
ماه آويزان کرد. خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي کرد.
اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکززمين به راه افتاد
دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت ، به اعماق دريا رفت!
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت . حسادت هم رفت داخل يک چاه
عميق .آرام آرام همه قايم شده بودند وديوانگي همچنان
ميشمرد:هفتادوسه،.... هفتادو چهار....!
اما عشق هنوز معطل بود و نمي دانست به کجا برود.
تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق خيلي سخت است.
ديوانگي داشت به عدد100 نزديک مي شدکه عشق رفت وسط يک
دسته گل رز و آرام نشست. ديوانگي فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام..
همان اول کار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود!
بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق
خبري نبود. ديوانگي ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت
و آرام در گوش او گفت : عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است.
ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت
تمام داخل گلهاي رز فرو کرد. صداي ناله اي بلند شد .
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد، دستها يش را جلوي صورتش
گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت. شاخه ي درخت
چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگي که خيلي ترسيده بود با
شرمندگي گفت: حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتوني کاري بکني
فقط ازت خواهش مي کنم از اين به بعد يارمن باش. همه جا همراهم
باش تا راه را گم نکنم. وازهمان روز تا هميشه
عشق و ديوانگي
همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق
سرک مي کشند.
(( انزلی چی عاشقه ))